ایلیاایلیا، تا این لحظه: 10 سال و 22 روز سن داره

تولد یک زندگی

یه شب بارونی

امروز چهار شنبه  29ابان  16 محرم  ساعت 21:20 دقیقه یه سلام بارونی به جیگر مامان وبابا  خوبی ؟خدا رو شکر دکتر که گفت شما خوبی  الهی شکر مهم خوب بودن شماست  مامان دردا رو تحمل میکنه  مامان عاشق هوای ابری وبارونیه  اما متاسفانه دکتر عزیز قدغن کرده راه رفتن رو  گفتم پس چطوری برم بیرون گفتن پسمل شما سلطنت طلبه فقط با ماشین حال میکنه این طرف واون طرف بره  جدی میگم خودش گفت  .یعنی از حالا انقدر ناز داری مامان ؟ بابا میگه خودم نازشو میخرم  !!!! عجب دلم میخواد   زود این چند ماه هم بگذره و شما سالم وسلامت بیای بغلمون   الهی امین میگن زیر بارون دعا ها&nb...
29 آبان 1392

یه هفته پردرد دیگه( شانزدهمین هفته)

    فریاد بزن که کربلا ماتم نیست میراث حسین، درد و داغ و غم نیست جان مایه ی نهضت حسینی اینست : "هر کس که به ظلم تن دهد، آدم نیست"    چهار شنبه بیست ودوم آبان مصادف با  تاسوعای حسینی  و  ورود شما به هفته هفدهم زندگی قشنگت در رحم مامان! سلام عزیزم خوبی  دکترا که میگن خوبی   الهی همیشه خوب باشی از اول هفته مامان استراحت مطلق شده  چرا ؟ به خاطر اینکه مامان همش بالا میاره و دردای زایمان از حالا شروع شده  خیلی درد کشیدم تا امروز که یه کوچولو بهتر شدم  وبابا اجازه داد بنویسم برات   خیلی دعا کردم که سالم به دنیا بیای و منم این چه...
22 آبان 1392

یک هفته پر دردسر

هفته گذشته و کمی قبلترش ( نیم هفته قبلترترش!) هفته پر دردسر و سختی برای من و همسرم بود . مادر کنجد ما - که حالا به گفته مدارک باید اندازه یک لیموی کوچیک باشه - حال و روز خوبی نداشت و مدام با مشکلات گوارشی و تهوع و استفراغ دست و پنجه نرم میکرد . طفلی همسرم بدجور بیمار بود و درد وناراحت زیادی رو تحمل کرد  و این بدحالیش ، حال منو هم بدکرده بود . اینکه یک زن باردار نتونه چیزی بخوره و هرچی هم که بخوره بالا بیاره اصلا چیز خوبی نیست و هم برای سلامت خودش و طبعا سلامت جنینش حسابی نگران کننده اس.  چون مصرف داروهای خاص هم در این دوره ( سه ماهه اول) یا ممنوع است و یا با ملاحظات زیاد و احتیاط کامل همراه است  موجب شد که همسرم درد و ضعف ...
9 آبان 1392

کابوس بارداری

همزمان با همسرم که دوره بارداری را میگذراند همسر یکی از نزدیکترین دوستانم نیز باردار شده بود .تقریبا به فاصله چند هفته با هم باردار شده بودند و من به شوخی میگفتم انگار شما دونفر بر سر باردار شدن هم با هم رقابت دارید و با هم  همچشمی کردید .   خوشحال بودم که دوست صمیمیم  نیز همزمان با من دارد تجربه پدر شدن را طی میکند و به احتمال زیاد هردوی ما داریم تجربیات یکسانی را در کنار همسرانمان  میگذرانیم و از این جهت اوقات خوشی داریم و البته این اوقات ،خالی از اضطراب و نگرانی هم نیست . گه گاه  هردویشان با هم تلفنی گفتگو میکردند و همسرم از تجربیات و اطلاعاتش برای بهتر گذراندن دوره ابتدائی بارداریش به او راهنمائی و کمک میداد . اما نمیدانم چه شد و چه ا...
2 آبان 1392

انجام مرحله اول غربالگری

هفته گذشته همسرم وارد دوازدهمین هفته بارداریش شد و ما هم طبق روال هفته های 11 تا 13 رفتیم برای انجام مرحله اول غربالگری که شامل  سونوی NT و آزمایش خون بود. هردو رو تهران انجام دادیم (ما کرجیم ) و این به خاطر  این بود که احساس کردیم اگر در مراکز شناخته شده تهران انجام بشه از ضریب اطمینان بیشتری برخورداره و ما هم که داریم هزینه میکنیم و دیوار به دیوار این پایتخت عزیز هم که هستیم پس چرا که نه ؟ در اتاق سونو گرافی اینبار من خیلی ریلکس بودم و همسرمحترمه کمی استرس داشت که آیا صدای قلب رو می شنویم یا همه چیز خوب خواهد بود یا نه ؟ خدایش سونوگرافی سه و چهار بعدی واقعا چیز خوبیه !! من که حیران شده یودم از قدرت این تکنولوژی که چطور ابعاد و حالات فیز...
2 آبان 1392

دیدار

بعد مدت نزدیک به یک ماه  دوری بالاخره بار سفر بستم و به قصد دیدار همسر تازه باردارم روانه شهرستان شدم و الان مدت دو روزی است که کنار همیم و من حس «پدر خواهم شدن» را ملموس تر درک میکنم . چند روزی که اینجا میمانیم و بعد با هم برخواهیم گشت به خانه ...باز به همان شهرهای شلوغ و پرترافیک ....وبراستی نعمتی  ست خلوتی و هوای پاک و غذای سالمتر اینجا و مطمئنا برای مادرارن باردار و نوزادانشان رشد و نمو در این فضای سالمتر به مراتب بهتر و مفید تر از  تنفس انواع سموم و آلودگی هاست....چاره چیست ؟ مجبوریم به همین زندگی شلوغ و وآلوده. هوای این روزها هم که شباهتی به نزدیک شدن پائیز و دمدمای مهر ندارد و مثل سالهای گذشته نیست نه بارانی و نه خنکائی.... طبیعت هم ل...
2 آبان 1392

دست نوشته مامان

امروز مصادف با میلاد  امام رضا  و26 شهریور  ماه 1392 این اولین دست نوشته  منه  برای تو   واقعا نمیدونم از کجا شروع کنم  از قبل از متوجه شدنم به اینکه تو  رو خدا داد بهمون یا وقتی که متوجه شدم اومدی تو دل مامان  از روزی مینویسم که متوجه شدم تو توی وجودم شکل گرفتی  با گریه اومدم پیش مامانی عزیز  طفلی خیلی ترسید تند نمازشو تموم کرد وهی میپرسید چی شده اتفاقی افتاده؟ اما من اصلا نمیتونستم حرف بزنم  خاله فاطمه از صدای مامان بیدار شدو با چشمایی ترسون بهم نگاه میکرد وقتی اون فهمید قضیه چیه مامانی عزیزت رو روشن کرد  اصلا باورم نمیشد خدا تو رو بهم هدیه داده   تا وقتی رفتم آز بارداری دادمو جوابش رو خاله مریم رفت گرفت وقتی در سالن رو باز کرد ناراحت بو...
2 آبان 1392

اولین تصویر نی نی ما

بعد از دو روز که از سفر برگشتیم و رتق و فتق امور منزل و دیگر امور ، دیروز همسرم با مراجعه به مامای خودش دستور سونوگرافی گرفت و به اتفاق رفتیم تا قطعی ترین شرایط فرزندمونو بررسی و از سلامتش مطمئن بشیم . هردومون تا حدی نگران بودیم و افکار منفی متفاوت ذهنمونو مشغول کرده بود . اینکه اگه داخل ساک حاملگی خالی باشه یا نبض نداشته باشه یا حاملگی خارج فضای رحمی اتفاق افتاده باشه و چه و چه و چه ! خب اینها تا حدی هم بنظرم طبیعی ست. داخل مطب سونوگرافی تا رسیدن نوبتمون کلی دقایق نگران کننده رو سپری کردم هرچند بروی خودم نمی آوردم تا همسرم استرس نگیره ...تا بالاخره رفتیم داخل ... دکتر ازم خواست داخل برم و ما هم یواش نشستیم کنار همسرگرامی و با دلهره چشم دو...
2 آبان 1392

به قول بابا اولین عکس نینی ما

سلام جیگر مامان وبابا  عزیزم دیروز دیدیمت  وایییییییی حس فوق العاده ای  بود هنوز که هنوزه وقتی بیاد دیروز می افتم سرشار از شادی میشم  هههخخخ بابات خیلی استرس داشت  پر واضح بود که داره خودشو به کوچه ای علی چپ  میزنه که چی من استرس ندارم  اما مامان اروم بود حتی به بابای گفتم که خدا کنجدمون رو تو ماه برکتش داده مطمینم که سالمه  بچه ای ما سالم به دنیا میاد  .اون لحظه ای که دیدمت اشک تو چشام جمع شد به خصوص که دکتر مانیتور رو به طرفم دادم قلب کوچولوتو بهم نشون داد  بابا دستم رو فشار دادو همش خدا رو شکر میکرد  اون لحظه دعا کردم خدا این لحظه رو برای همه بیاره حال مامان از دیروز بدتر شده  اخه باز اسیده معده اش زیاد شده ونمیتونه ضد اسید بخوره به ...
2 آبان 1392

جواب ازمایش مامان

 سلام ناز مامان وبابا خوبی  ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ امروز نهم مهر  مصادف با هفته ای دهم به وجود اومدنته عسیسم دیروز حال مامان خیلی بد بود  همش بالا می اوردم وسردرد  وحشتناک  وفشار مامان خیلی افت کرده بودو لرز داشت  زنگ زدم بابا از سر کار اومد  طفلی خیلی نگران شده بود همش میگفت ما نخوای بچه کی رو باید ببینیم  تو اون حال بدم باید این اقا بابای شما رو هم اروم میکردم  عجب  بهش گفتم  حاضرم تحمل کنم اما بچمون سالم باشه  خلاصه  رفتیم جواب ازمایش رو گرفتیمو  اومدیم خونه  اخرش خوابم برد سر شبی  تا امروز صبح که ساعت نه اماده شدم رفتم پیش دکترت  تا ساعت یازده ونیم منتظر تا نوبتم بشه  که یهو دیدم  بابا روبروم وایستاده اخی نازی دل نگران مامان بوده ترسیده حال...
2 آبان 1392